شکلات تلخ
منو نیگا!!!!!
این وبلاگ وا3 انتشار هرچیزیه که خودم دوس دارم و حدس میزنم بقیه هم دوس داشته باشن و وا3 ارتباط با همدیگه و شناختن بیشتر آدما!!!
نگارش در تاريخ سه شنبه 10 بهمن 1391برچسب:, توسط مینا

 

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.

همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.

او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه ... همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند. او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است.

سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام!

 

 



نظرات شما عزیزان:

majid
ساعت8:57---19 بهمن 1391
وای چه ضد حالی
پاسخ: بعضیا واقعا همیننا!


me
ساعت12:39---10 بهمن 1391
منم لینکیدمتپاسخ: ممنونم
پاسخ:شما چرا پروفایل مدیر ندارید؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





g:plusone size=”medium” href=””>